Wednesday, July 15, 2009

دوره دوم خاطرات احمدی نژاد


خاطرات احمدی نژاد
دوره دوم رئیس جمهوری

شنبه سی خرداد 88

دیروز یک کشف مهم کردم که به نظرم، هم خیلی مهمبه و هم خیلی خوشحال کننده. بعدش فکر کردم بهتره قبل از هرکسی قضیه را به آقا خبر بدهم که در این مدت یک هفته، حسابی اعصابش خسته شده. امروز خدمت آقا رسیدم. در اطاق انتظار تعدادی از فرماندهان سپاه بودند و همگی داشتندتوی سر همدیگه می زدن. من اینهمه رای آوردم، اونوقت اینا نمی تونن چارتا تظاهرات کننده را که تازه از خارج هم آمده اند آرام کنن. شاید مجبور بشم به اونایی که به من رای دادن بگم بریزن توی خیابون تا اینا حساب کار دستشون بیاد. وارد اطاق آقا که شدم ، آقا داشتن یک کاغذی را مطالعه میکردن و آقا مجتبی هم کنارشون وایساده بودن. دوسه بار سلام دادم و سرفه کردم تا متوجه حضور من بشوند. اما انگار کاغذی که میخواندند خیلی مهم بود و متوجه من نمی شدن. شایدم نامه حضرت امام زمان بود. دمشون گرم. واقعا چقدر این آقا نامه های حضرت امام زمان را با دقت می خونن و از این نظر وجودشون برای مملکت مایه برکته. دو سه تا سرفه دیگه که کردم آقا سرشان را بالا آوردن و با همان صدای ملکوتی فرمودن:
چیه آقا محمود؟ نکنه آنفولوآنزای خوکی گرفتی که اینقد سرفه می کنی. یه دقیقه آروم بگیر.
آقا مجتبی فرمودن: بیا این چفیه آقا را بگیر و بمال به سرو کله ت. یک ساعته شفات میده. یه قلپ هم از این ته مانده چایی آقا بخور تا زودتر عرق کنی حالت خوب بشه.
دستورات آقا مجتبی را اجرا کردم. دمت گرم آقا که اگه نبودی این مملکت را مریضی ورداشته بود. معلوم نیس این اروپایی های بدبخت چه جوری با آنفولوآنزای خوکی مقابله می کنن. شاید آقا را بتونم راضی کنم که چند شیشه از ته مانده چائی شان را برای کشورهای متحدمون در اروپا و بخصوص برای روسا بفرستیم. اما الان موقعش نیس. آقا درگیر مسائل داخلی خودمان هستن. عرض کردم:
- آقا مشتلق بدین. یه کشف جدید کردم. حتما باعث خوشحالی شما میشه.
آقا مجتبی فرمودن اینقدر خودت را لوس نکن. حرفت را بزن و من عرض کردم:
-کشف جدیدم اینه که مردم انگار دیگه قضیه انتخابات یادشان رفته و انگار قبول کردن که دیگه باید به نتایج اعلام شده از طرف ما تن بدن.
آقا نگاه تعجب انگیزی به من کردن و گفتن:
- خبر خوبیه. طیب الله!! از کجا فهمیدی؟
- از اونجایی که مردم دیگه توی تظاهراتشون شعار نمیدن ....
آقا حرفم را قطع کرده و با حالت عصبانی فرمودند:
- اونهایی که توی خیابان شعار میدادند مردم نبودند.
- مردم بودن به امام زمون. آخه پاسدارا و نیروهای مخصوص خودتون اونورتر وایستاده بودن. من خودم از توی هلی کوپتر با دوربین نیگاه میکردم.
- امام زمان به کمرت بزنه احمق جان. مردم یعنی پاسدارا و نیروهای خودمان. اونهایی که شعار میدادن اوباش بودند. فهمیدی؟ همه جا همین را بگو. حالا حرفت را بزن.
حرفم را ادامه دادم: آره آقا. همون اوباش که شعار میدادن، دیگه
نمیگن که "رای ما رو پس بده" یا "رای ما رو پس بگیر". اصلا دیگه حرفی از رای نمی زنن.
آقا با تعجب فرمودن:
- خوب پس چی میگن؟
- یه شعارایی میدن که فکر میکنم به ما مربوط نشه. نه اسمی از ولی فقیه میارن و نه اسمی از رئیس جمهور. یا میگن مرگ بر دیکتاتور. یا میگن زندانی سیاسی آزاد باید گردد. یا هم میگن نترسین ما همه با هم هستین.
آقا مجتبی یک نگاهی به من کردن که حسابی ترسیدم. نفهمیدم چرا این پدر و پسر عوض مشتلق دادن، اینجوری به آدم نیگا می کنن. انگار نه انگار ما مثلا رئیس جمهوریم. بعدش آقا پرسیدن:
- ببینم پسر اینا را خودت تنهایی کشف کردی یا وزارت اطلاعات هم کمکت کرده.
عرض کردم به اون یک دست فلجتون قسم، به دو دست بریده حضرت عباس قسم اگه کسی کمکم کرده باشه. من که به شما دروغ نمیگم.
فرمودن فعلا حوصله بحث ندارم برو به کارات برس بعدا بیا کارت دارم.
اینم از شانس بد ما. فکر میکردم یه مشتلق درس و حسابی گیرم میاد. اما انگار اون نامه ای که میخوندن یه چیزایی توش نوشته بود که عصبانیشون کرده بود و گرنه حتما از این خبری که بهشون دادم خیلی خوشحال میشدن. اما از طرز حرف زدن آقا فهمیدم که حتما باید یه منظوری از این شعارا این وسط باشه که یه جوری به دولت و حکومت برمیگرده. توی راه که برمیگشتم به خودم گفتم نکنه منظور اینا از دیکتاتور یکی از فرماندهان سپاه و یا یکی از وزرای من باشه. تصمیم گرفتم از وزیر اطلاعات بخوام که در این مورد زودتر تحقیق کنه که اگر این حدس من درسه دستور بدم که شعار دهنده ها را همونجا توی خیابون حالشون را بگیرن. دوتاشون رو که توی خیابون سر ببریم بقیه حساب دستشون میاد. از همون توی ماشین با موبایلم قضیه را به وزیر اطلاعات گفتم و الکی گفتم که آقا دستور دادن که هرچه زودتر در این مورد تحقیق بشه. آخه بعضی از این وزیرا، نامردا واسه حرف من تره خورد نمی کنن و حتما باید بهشون بگم دستور آقاس و چندتا هم قسم بخورم تا باور کنن. نتیجه تحقیقات هرچی باشه یه راست میرم به آقا میگم. آخه صلاح نیس آقا ندانن که منظور تظاهرات کننده ها از شعار مرگ بر دیکتاتور کیه!!

دوشنبه اول تیر
امروز آقا بازم عصبانی بودن. روز جمعه توی نماز جمعه فرمودن کسی حق نداره بیاد بیرون تظاهرات. اما یه عده ای که احتمالا توی نماز نبودن که حرفای آقا را بشنون و معلوم نیست ولی فقیه شان کیه ریختن توی خیابونا و دوباره شهر را بهم ریختن. البته برادرا حسابشون را رسیدن ولی بازم دل آقا خنک نشده. میگن مهم اینه که مردم به حرف ولی فقیه گوش بدن وگرنه چه فایده داره که بگیریم اعدامشان کنیم. اما من هنوزم عقیده دارم صدتاشان را که با تیر بزنیم یا رگ گردنشان را جلوی بقیه بزنیم بقیه می ترسن و میرن خانه هاشون. دیشب به من فرمودن باید یک تغییرات مهمی توی دولت بدیم که شاید اوباش راضی بشن و به نتیجه انتخابات تن بدن. عرض کردم که من خودم نماد تغییرم. فرمودن خفه. عرض کردم چشم. فرمودن برو فکر کن تغییرات مورد نظرت را فردا بیار. امروز رفتم که تغییرات رو بگم. فرمودن خوب فکراتو کردی؟ عرض کردم بله آقا. خیلی تغییرات درنظر دارم. فرمودن خوب بگو. عرض کردم وزیر اطلاعات جاش خوبه. فرمانده بسیج هم جاش خوبه. اما وزیر راه رو میکنم وزیر ارشاد. وزیر کشاورزی رو میکنم وزیر راه. وزیر ارشاد رو میکنم وزیر نیرو. وزیر نیرو رو میکنم فرمانده نیروهای انتظامی و وزیر صنایع. فرمانده سپاه رو میکنم وزیر بهداشت. وزیر... آقا حرفم رو قطع کردن و فرمودن برو هرکاری میخوای بکن. خدا آخر و عاقبتمون را به خیر کنه. از این دعای آقا واقعا دلم باز شد. وقتی میخواستم از اطاقشان خارج بشم فرمودن محمودآقا بگید در تلویزیون اعلام کنن که ده ها تن از اعضای منافقین در شهرهای مختلف توسط امت حزب اله دستگیر شده اند و برای بازجویی به زندان اوین تحویل داده شده اند. چقدر از این خبر خوشحال شدم. عرض کردم اگه اجازه بدین بابت این زحمتی که امت حزب اله کشیدن به هرکدامشان یک سفر سوریه جایزه بدیم. ضمنا بازجویی این منافقین را خودم به عهده بگیرم. بازهم یکی از اون نگاههایی که بعضی وقتا به من میکنن کردن. فهمیدن فعلا باید دستورات را اجرا کنم و سوال نکنم. دمش گرم که اگه نبود تا حالا معلوم نبود چی میشد
.
------------------
وبلاگ نوشته های حسین پویا
http://hosseinpooya.blogspot.com/

No comments:

Post a Comment